اللهم ایاک نعبد وایاک نستعین
میخواهم خامه
قلم را به سینه کاغذ آشنا کنم ونقشی ازرخ آن زیبا رابر سینه سفید منقش کنم.
اما
قلم راتوانایی این کارنیست.
میخواهم امواج خروشان احساس رابه مهار عقل
درزندان تن محبوس کنم. اماعقل راتوان به بند کشیدن دل نیست، تن راقدرت نگهداشتن روح
نیست.
چشمانم را می بندم، میخواهم تصویری از جمال رعنای یار را درذهن تصور
کنم، اما ذهن منصور چنین تصویری نیست. میخواهم مرغ اندیشه رااز پرواز در آسمان
خونرنگ عشق باز دارم ،اما او را هیچ قیدی قادر به مقید ساختن نیست، این آسمان خونین
رااز طیران مرغ باز داشتن ثواب نیست.
قلم را دوباره به چرخش وا میدارم، امواج
خیره سر احساس به ساحل اطمینان هجوم می اورند، آن یار رعنا تمام قد در ستیغ قله عشق
بتماشا ایستاده است. مرغ اندیشه به پرواز خونین خود ادامه میدهد، کاغذ از سیاهی قلم
نقش می پذیرد، دل زبان گشوده که ای نازنین دلبر تو مرا همچون شبنم صبحگاهی پاک
خواسته بودی ومن روسیاه از نوک پا تافرق سر به گناه آلوده گشته ام، پس مرا ببخش.
ای دوست تو از من خواسته بودی به عهدم وفا کنم وبه سویت بشتابم و من پیمان شکن
نادانی هستم. پس مرا ببخش.
ولی بدان من نیز روزی پاک بودم، قلبم هنوزاز زنگار
پاک بود، چشمانم هنوز به حرام نگاه نکرده بود، دستانم هنوز به ناپاکی آلوده نشده
بود.
وجودم پاک بود،قلبم پاک بود، عقلم پاک بود.
آه ای زیبای زیبایان.
چکنم نفس بر من غلبه کرد وتو خود حال مرا می بینی، شیطان را بدوستی برگزیدم وتو
روزگارم را می بینی ولی هرگزاز روی طغیان سراز فرمانت نپیچیده ام،
هرگز از روی
عمد بر خلاف دوستیت عمل نکرده ام،
هرگز خود میدانی حتی آن هنگام که طعم گناه
ازدهانم زایل نگشته بود، فکر تو این را تلخ میکرد.
که هرگز گناه لذتی نداشته
است.
خود میدانی که همواره پشیمان بودم، ولی چکنم که شیطان بر وجود کثیفم مسلط
شده بود.
هرگاه خواسته بودم که رو به سویت نهم این نفس مرا باز داشته بود.
هرگاه خواسته بودم سیلی رخ شیطان زنم، این نفس جلویم را گرفته بود.
آری
خود میدانی روزگاری با پاکی و صداقت قرین بودم.
شبها به لبخندی می خوابیدم
و صبحها به لبخندی دیگر بیدار میشدم.
شب و روزم با تو میگذشت و حالا رانده
از هر جا، مانده از هر چیز، پشیمان از همه چیز به درگاهت آمده ام.
میگفتند
تو به این سرزمین " جبهه ' آشنائی ، میگفتند تو را در اینجا میتوان یافت، میگفتند
تو در اینجا دوستداران زیادی داری، میگفتند تورا در اینجا میتوان یافت، میگفتند تو
به اهل اینجا نظر داری
و من
سر از پا نشناخته به اینجا آمدم، شتاب داشتم تا
به اینجا برسم،
پای برهنه، جامه دریده، چشم گریان، و با تنی خسته به اینجا
رسیدم. چشمانم کم سو گشته است. تنم نزار، پاهایم مجروح، دلم پریشان است.
آیا تو
مرا خواهی پذیرفت؟
آیا برای دیدنت حالی جز این میخواهی؟
آیا برای وصالت
مهریه ای بالاترازاین خواستاری؟
پس کی بر من ناتوان نظر خواهی افکند؟
پس کی
مرا خواهی پذیرفت؟
همه خوبانت را قبول کردی ومن جاهل هنوز بردرگهت نشسته ام که
چه کنی؟
آیا تا وقتی خونی دررگم باقی است، روحی در بدنم باقی است،
تو مرا
می پذیری؟ حاشاوکلا
تا وقتی چشمانم می بیند، گوشهایم می شنود، پاهایم حرکت می
کند، دستانم می جنبد، قلبم می تپد، تو مرا هرگز قبول خواهی کرد؟؟؟
پس ای
شمشیرها مرا دربر گیرید.
ای نامردان جاهل مرا بکشید.
ای خون فوران کن،
ای تن پاره شو،
ای چشم کور شو،
بگذار دستانم بشکند، پاهایم قطع شود،
مغزم پریشان شود.
مگر تو این را نمی خواهی؟ مگر تو این را قبول نمیکنی؟ پس تو
میگویی چه کنم؟
بهای دیدنت را این جان ناقابل قرارداده ای، پس ای خصم مرا بکش.
بر درگهت انتظار تلخ است.
برای دیدنت انتظار سخت است.
برای وصالت صبر
نتوان کرد.
مرا به انتظار نگذار.
هرکسی خواسته است بر شیطان پشت پازند، هر
کسی خواسته است راه میانبر را انتخاب کند، هر کسی خواسته است باتودمساز شود، هرکسی
خواسته است با تو هم سخن شود به اینجا شتافته است.
ومن نیز از آنها تبعیت
کردم. آیا مراهم قبول خواهی کرد ؟
هیچکس وقتی بدن پاره پاره ام را دید گریه
نکند، احدی وقتی چشم بر تن بیروحم دوخت گریه نکند که این تن جز قفسی نیست، که این
پوست و استخوانی بیش نیست.
مرواریدش را تقدیم یار کرده ام وحقش هم همین
است.
بر من قبری نسازید، مرا از یادها ببرید، منی نبوده ،منی وجود نداشته.
میخواهم همه جزاو مرا از یادها ببرند، میخواهم بااو تنها باشم وشما مرا از
این تنهایی باز ندارید.
هرکسی میخواهد بهترین راه را انتخاب کند باید بیشترین
بها را بدهد.
من نیز چنین کرده ام پس مرا بر این ناراحت نشوید که بسیار سود
برده ام.
والسلام. دوشنبه 64/6/18
هورالهویزه
شهدا هیچ گاه حزبی و جناحی نبودند اما تک تک وصیت نامه هایشان را که ورق بزنیم
خواهیم دید که بر پیروی محض از دستورات ولی فقیه تاکید داشته اند و امروز آمده اند
تا دوباره پشتیبان ولایت فقیه باشند. آمده اند تا سندی باشند بر سخنان ولی فقیه
زمان.
آمده اند تا به ما بگویند: اگر امروز حضرت سید علی می فرماید اجازه
بازرسی از مراکز نظامی و دانشمندان ایرانی را نمی دهم ؛ نگران تکرار سرنوشتی است که
جاسوسی های آمریکا بر سر غواصان شهید آورد.
آمده اند تا به ما بگویند: آهای
مردمی که وقتی شنیدید حدود سی سال پیش ۱۷۵ غواص با دستان بسته توسط بعثی ها زنده در
خاک شده اند دلتان آتش گرفت و بر مظلومیت آنها اشک ریختید، مراقب باشید بلایی که
بعثی ها با اطلاعات جاسوسی آمریکا بر سر غواصان آوردند دوباره تکرار
نشود!
آمده اند تا به ما بگویند: اگر دیروز آمریکا با هواپیماهای جاسوسی اش
عملیات کربلای ۴ را لو داد و غواصان را دست بسته در چنگال بعثی ها انداخت ، امروز
نگذارید بازرسی ها و نظارت های جاسوسان آمریکا، جان فرزندان برجسته این سرزمین را
به خطر اندازد و آنان را در تیررس حملات تروریستی اسرائیل قرار دهد.
آمده
اند تا به ما بگویند: گمان نکنید با بازرسی های مشروط و مدیریت شده می توانید جلوی
جاسوسی دشمن را بگیرید. هوشیار باشید و بدانید دشمن، خیلی خوب بلد است مدیریت شده
هم جاسوسی کند. به خون غلطیدن شهدای هسته ای گواه این مدعاست.
۱۷۵ غواصی که
مظلومانه با دستان بسته زنده در خاک شدند؛ امروز آمده اند تا جلوی بسته شدن دستان
نخبگان هسته ای و دفاعی کشور را بگیرند. آنان مستقیم پای حرف های شهدای هسته ای
نشسته اند و از خون دل خوردن هایشان خبر دارند.
آمده اند تا به ما
بگویند:
آمریکا دیروز ما را تحریم کرد و امروز شما را.
دیروز از عملیات های
ما جاسوسی می کرد و امروز از پیشرفت های هسته ای و دفاعی شما جاسوسی می
کند.
دیروز صدام را تجهیز کرد و به جان ما انداخت و امروز داعش و تفاله های بعثی
را پرورش داده و برای امنیت شما خط و نشان می کشد و جاسوسانش را در قالب بازرسان
آژانس به ایران می فرستد.
۱۷۵ غواص با دستان بسته ، زنده زیر خاک رفتند اما
زیر بار حرف زور نرفتند.
علماء، دانشمندان و ائمه اهل سنت به خاندان عصمت و طهارت نبی مکرم اسلام(ص) عشق و ارادت دارند و زینب کبری(س) را نیز به عنوان نواده رسول گرامی اسلام عزیز و گرامی میدارند و با تمام وجود در برابر شخصیت آن حضرت کرنش مینمایند و اعتقاد درونی خویش و خضوع و خشوع خود را بر زبان و قلم اظهار می کنند.
از تاریخ درخشان و سراسر شور آفرین زندگی این بانوی سترگ و قهرمان، بیش از 1350 سال میگذرد و طبق پژوهشی که انجام گرفته بیش از یکصد و هفتاد کتاب مستقل"1" و صدها مقاله نوشته شده است. اساس این امر دو مطلب ذیل می تواند باشد:
اول: زینب کبری(س) تربیت یافته بیت رسالت و نبوت و آیینه تمام نمای عفت فاطمی و اصالت محمدی و شجاعت علوی است. او دختر امیرمؤمنان علی(ع) و رسول خدا(ص) است. رسول گرامی اسلام او را تکریم نموده و بر او ارج نهاده، سخن و کلام او را می شنیده و بر آن تحلیل داشته است.
در روایات آمده: آخرین روزهای عمر پیامبراسلام(ص) که زینب کبری(س) حدود 5 سال داشت خدمت آن حضرت آمد. عرض کرد: «جد بزرگوار دیشب در عالم خواب دیدم که تند باد سیاهی همه جا را فرا گرفت به طوری که همه جا تاریک شد و آن باد تند مرا نیز جابجا نمود. خود را به درخت تنومندی رساندم و پناهنده شدم. فاصله ای نشد که آن درخت نیز از جا کنده شد و بر زمین افتاد. من به یکی از شاخه های قوی آن درخت متمسک شدم که او هم قطع گردید. دوباره شاخه قوی دیگری را گرفتم که آن تند باد او را هم شکست. از خواب بیدار شدم ».
رسول خدا سخنان زینب را شنید و اشکهای مبارکش جاری شد. بعد فرمود: آنچه را در خواب دیدهای واقعیتی است که آن را توضیح میدهم. سپس فرمود: «آن درخت بزرگی را که بدان تکیه کرده بودی، جد توست و بعد هم شاخه قوی بزرگ مادرت، فاطمه زهرا، است و شاخه بزرگ دیگر پدرت، علی بن ابی طالب است و دو شاخه بعد از آن حسن و حسین میباشد. با فقدان من و اینان دنیا را ظلمت و ستم فرا خواهد گرفت (و بعد از شهادت فرزندم حسین) عزا و ماتم و حزن همه را فرا خواهد گرفت.»
تحلیل پیامبر خدا(ص) بر رؤیای زینب کبری(س) نواده خویش و متاثر گشتن به هنگام استماع سخنان دختری پنج ساله چیزی جز عزت نهادن و گرامی داشتن آن کریمه نخواهد بود.
دوم: شخصیت ذاتی حضرت زینب کبری(س) از بدو تولد تا لحظه رحلت عامل دیگری بوده که زندگی سراسر افتخار این بانو را از دیگر بانوان جدا ساخته است و در همه فراز و نشیبها فطرت خداشناسی و اوصاف رحمانی در وجودش تبلور یافته است و از این رو در صبر و مقاومت، پاکدامنی و عفاف، پشتکار و ایمان، زهد و پارسایی و ... زبانزد خاص و عام گردیده است.
اینک از باب ذکر نمونه سخنان بعضی از شخصیتهای اهل قلم جامعه اهل سنت را می آوریم:
الف) جلال الدین سیوطی در رساله «زینبیه » خویش می نویسد: «زینب در زمان جدش رسول خدا پا به عرصه جهان گشود و در دامن وی پرورش یافت. او هوشمندی توانا و دوراندیش و دارای قلبی پرقوت و پرصلابت بود». سپس می افزاید: «حسن بن علی هشت سال قبل از رحلت پیامبر خدا و حسین بن علی هفت سال قبل از آن و زینب کبری نیز پنج سال قبل از رحلت آن بزرگوار به دنیا آمده اند، پس زینب پنج سال از عمر خویش را در کنار پیامبر خدا گذرانده و تربیت یافته است ».
زینب، دختـر علـی بن ابـی طالـب، از جـملـه زنان بـا فضیلت و بزرگواری است که دوراندیشی و فکر با عظمتی داشت. او همراه برادرش حـسین بن علی در واقعه کربلا حضور داشت به امر یزید بن معاویه آن خانم را به همراه دیگر اسراء به شام و شهرهای مختلف بردند که در شام زینب کبری در برابر یزید خطبهای غراء خواند.
ب) شیخ عزالدین معروف به ابن اثیر جزری می نویسد: «زینب دختر علی بن ابی طالب، مادرش فاطمه دختر رسول خدا بود. او در زمان پیامبر خدا به دنیا آمد و مقداری از زندگی آن حضرت را درک نمود. زینب تنها خانم متفکر و دانشمندی بود که از قوت فکر بالایی برخوردار بود. پدرش وی را به ازدواج عبدالله بن جعفر درآورد. خداوند به وی فرزندانی عنایت کرد که نام آنان علی، عون اکبر، عباس، محمد و ام کلثوم بوده است. او در واقعه کربلا همراه برادرش حسین بن علی بود. بعد از شهادتش به همراه قافله روانه شام گشت و در برابر یزید بن معاویه خطبهای شیوا و پرمعنی ایراد کرد که در کتابهای تاریخی ذکر شده. ایراد آن خطبه درایت و عقل و اندیشه و قدرت بالای قلبی وی را میرساند.»2
ج) استاد محمد فرید وجدی: «زینب، دختر علی بن ابی طالب، از جمله زنان با فضیلت و بزرگواری است که دوراندیشی و فکر با عظمتی داشت. او همراه برادرش حسین بن علی در واقعه کربلا حضور داشت به امر یزید بن معاویه آن خانم را به همراه دیگر اسراء به شام و شهرهای مختلف بردند که در شام زینب کبری در برابر یزید خطبهای غراء خواند.»3
د) محمد غالب شافعی مصری: او که از نویسندگان مقتدر مصری است در مجله «الاسلام » سال اول شماره 27 علاقه و عشق خود را به زینب چنین می نگارد: «یکی از بزرگترین زنان اهل بیت از نظر حسب و نسب و از بهترین بانوان طاهره که دارای روحی بزرگ و مقام تقوی و آیینه سر تا پا نمای رسالت و ولایت بوده، حضرت سیده زینب دختر علی بن ابی طالب میباشد که به نحو کامل او را تربیت کرده بودند و از پستان علم و دانش خاندان نبوت سیراب گشته بود. به حدی که در فصاحت و بلاغت یکی از آیات بزرگ الهی گردید و در حلم و کرم و بینایی و بصیرت و تدبیر کارها در میان خاندان بنی هاشم و بلکه عرب مشهور شد و میان جمال و جلال و سیرت و صورت و اخلاق و فضیلت را جمع کرده بود. شبها در حال عبادت و روزها را روزه داشت و به تقوا و پرهیزگاری معروف بود.»4
پی نوشت ها: 1- فاطمة الزهراء بهجة قلب المصطفی، ج 2، ص 636-637 2- زینب الکبری، علامه جعفر نقدی، ص 19 - 18. 3- اسدالغابة فی معرفة الصحابة، ابن اثیر، ج 7، شماره 6961 4- دائرة معارف القرن العشرین، ج 4، ص 796 - 795
هنگامی که پیامبر (ص) رحلت کرد، آن ناقه، شبانه نزد فاطمه (س) آمد و گفت:سلام بر تو ای دختر رسول خدا، اکنون فراق من از دنیا نزدیک شده است سوگند به خدا پس از رحلت رسول خدا (ص) لب به آب و علف نزدهام، آن ناقه (از فراق جانسوز پیامبر) سه روز بعد از رحلت رسول خدا (ص) جان داد.
در تفسیر فرات ابن ابراهیم نقل شده که امیرالمومنین علی (ع) فرمود: روزی رسول خدا (ص) بر فاطمه (س) وارد شد درحالیکه فاطمه (س) غمگین بود (صفحه ۳۶) پیامبر (ص) مطالبی درباره قیامت فرمود تا به اینجا رسید: ای فاطمه! هنگامی که به در بهشت رسیدی دوازده هزار حوریه با تو ملاقات میکنند، که قبلاً با هیچکس ملاقات نکردهاند و بعد از ملاقات با تو نیز با هیچکس ملاقات نمیکنند، در دست آنها سلاحی از نور است، آنها بر ناقههایی از نور سوار هستند که پالان آن ناقهها از طلای زرد و یاقوت سرخ است، مهار آنها از مروارید تر است، و بر هر ناقه بساطی از سُندس که با جواهر آبدار، مرصع و متراکم است، قرار دارد، هنگامی که وارد بهشت شوی، بهشتیان از قدوم تو شادمان میشوند و از برای شیعیان تو مائده (سفرههای) مخصوصی که بر کرسی نور قرار دارند حاضر کنند و از غذای آن تناول کنند، درحالیکه سایر مردم هنوز درگیر حساب و کتاب خود هستند و از برای شیعیان تو آنچه را که میل داشته باشند، همیشه آماده و مهیا شده است و هنگامی که اولیاء خدا در بهشت استقرار مییابند، حضرت آدم (ع) و همه پیامبران بعد از او، به زیارت تو میآیند.
در کتاب خرائج راوندی از سلمان نیز نقل شده که گفت: در خانه حضرت زهرا (س) بودم دیدم که فاطمه (س) نشسته و آسیائی پیش روی او است و بوسیله آن مقداری جو را آرد میکند و عمود آسیا خون آلود است و حسین (ع) که در آن هنگام کودک شیرخوار بود، در یک جانب خانه بر اثر گرسنگی به شدت گریه میکند، عرض کردم که ای دختر رسول خدا (ص) چندان خود را به زحمت نینداز و اینک این فضه (کنیز شما) است و در خدمت حاضر است. فرمود: رسول خدا (ص) به من سفارش کرد که کارهای خانه را یک روز من انجام دهم و روز دیگر فضه انجام دهد، دیروز نوبت فضه بود و امروز نوبت من است. سلمان میگوید: عرض کردم من بنده آزاد شده شما هستم من حاضر به خدمت هستم یا آسیا کردن جو را به عهده من بگذارید و یا پرستاری از حسین (ع) را فرمود: من به پرستاری حسین مناسبتر و نزدیکتر هستم تو آسیا کردن را به عهده گیر. من مقداری از جو را آسیا کردم که ناگهان ندای نماز شنیدم به مسجد رفتم و نماز را با رسول خدا (ص) خواندم و پس از نماز، جریان را به علی (ع) گفتم آن حضرت گریان به خانه رفت و خندان بازگشت، رسول خدا (ص) از علت خنده او رسید، او عرض کرد: نزد فاطمه (س) رفتم و دیدم خوابیده و حسین هم به خوابی رفته و آسیا در پیش روی او بی آنکه دستی آن را بگرداند، خود بخود میگردد. رسول خدا (ص) خندید و فرمود: یا علی آیا نمیدانی که برای خدا فرشتگانی است که در زمین گردش میکنند تا به محمد و آل محمد خدمت کنند و این خدمت آنها تا روز قیامت ادامه دارد.
منبع: کتاب «رنجها و فریادهای حضرت فاطمه (س)» تألیف شیخ عباس محدث قمی (ره) و ترجمه محمد محمدی اشتهاردی
فاطمه زهرا(س) پشت درآمد و فرمود: «ای پسر خطاب! این بود عمل به سفارش رسول خدا(ص) که بعد از من با خاندانم نیکی کنید؟! هنوز کفن پدر من خشک نشده است، با خاندان او این گونه برخورد میکنید؟».
او گفت: ای دختر پیامبر(ص) میدانم که نزد پدرت چه قدر محبوب بودی. اما اگر در را نگشایی تا آنها بیعت کنند، این خانه را آتش میزنم و این کار دین پدرت را محکمتر میکند!
حضرت زهرا علیهاالسلام وقتی چنین دیدند، خطاب به پیغمبر عرضه داشتند: «ای پدر! بعد از تو، ما از پسر ابی قحافه و پسر خطاب چهها که ندیدیم»
و شروع به استغاثهای کرد که به نقل «ابن قتیبه» چنان دلخراش بود که همان افرادی که آمده بودند، نزدیک بود دلهایشان شکافته و جگرهایشان پارهپاره شود و به شدت گریستند و عده زیادی از آنها صحنه را ترک کردند، منتها «ابن قتیبه» دیگر نمیگوید چگونه!
نقل میکند که در خانه باز شد و اینها وارد خانه شدند و بازوان علی(ع) را بستند و او را وارد مسجد کردند تا از او بیعت بگیرند.
اما منابع شیعه میگویند که عمر بن خطاب تهدید خودش را عملی کرد، در را آتش زد، همین که در مقداری باز شد، آن را با فشار سختی گشود، در حالی که حضرت زهرا(س) پشت در بود و بین در و دیوار این ضربت بر او وارد شد و چون باردار بود، موجب سقط جنین آن حضرت(س) شد و حضرت از هوش رفت و زمانی که به هوش آمد، دید امیرالمومنان علیهالسلام را کشان کشان با بازوان بسته به طرف مسجد میبرند،
این بود که خود را با همان حالت زار به امیرالمومنان (ع) چسباند، لباس او را گرفت و فرمود: «نمیگذارم با پسرعمویم این گونه رفتار کنید».
به نقلی خود ابن خطاب و به نقلی به دستور او «قنفذ» با غلاف شمشیر به دستان حضرت زدند که دستان مبارکش کبود و قدرت او زائل و دوباره بیهوش شد و امیرالمومنین (ع) را رها کرد.
![](http://static5.cloob.com//public/user_data/album_photo/4556/13667134-b.jpg)
![](http://static.cloob.com//public/user_data/album_photo/4448/13343386-b.jpg)
![](http://hw11.asset.lenzor.com/lp/5963740-6744-l.jpg)
در سرزمین شام قبری وجود دارد که امروزه به نام مرقد رقیه معروف و مشهور است و گفته می شود این قبر مربوط به یکی از دختران امام حسین (ع) است. اما آیا قبر مربوط به رقیه هست؟ یا اصلاً امام حسین (ع) دختری به نام رقیه داشته است یا خیر؟ میان مورخان و سیره نگاران اختلاف هست. در متون متقدم، نامی از رقیه به عنوان یکی از دختران ابا عبدالله الحسین (ع) برده نشده است در این منابع تنها از سکینه و فاطمه، و به نقلی از سکینه، فاطمه و زینب به عنوان دختران امام حسین(ع) نام برده شده است. با این حال برخی از علما و دانشمندان متأخر بر صحت انتساب این دختر به امام حسین (ع) پای فشرده دلایل و مستنداتی را بر این ادعا اقامه کرده اند بر اساس این مستندات، رقیه یکی از دختران امام حسین (ع) و از مادری به نام شهربانو-دختر یزگرد ساسانی- متولد شد از این رو او خواهر تنی امام سجاد (ع)به شمار می رفت.
زندگینامه حضرت رقیه (س) در شعاع نورانی انواری؛ همانند پدر، عمو، عمو زادگان بزرگوارش و …، تحت الشعاع قرار گرفته است؛ به همین علت در کتابهای تاریخی، به ندرت اسمی از دختری به نام رقیه که دختر خردسال امام حسین (ع) باشد، آمده است. اما در کلامی که از امام حسین (ع) نقل شده است، حضرت چنین میفرماید: «اَلا یا زِینَب، یا سُکَینَة! یا وَلَدی! مَن ذَا یَکُونُ لَکُم بَعدِی؟ اَلا یا رُقَیَّه وَ یا اُمِّ کُلثُومِ! اَنتم وَدِیعَةُ رَبِّی، اَلیَومَ قَد قَرَبَ الوَعدُ»؛ «ای زینب، ای سکینه! ای فرزندانم! چه کسی پس از من برای شما باقی می ماند؟ ای رقیه و ای ام کلثوم! شما امانتهای پروردگارم در نزد من بودید، اکنون لحظه میعاد من فرارسیده است».
با توجه به سیاق کلام و مفاد آن، بعید نیست که منظور امام (ع) از رقیه، حضرت رقیه، دختر سه ساله ایشان باشد. از طرفی، قدیمیترین منبعی که در آن از دختر سه یا چهار سالۀ امام حسین (ع) یاد شده است، کتاب "کامل بهایی" اثر عماد الدین طبری است.
عماد الدین حسن بن علی طبری نیز در کتاب «کامل بهایی» که کار تألیف آن را در سال ۶۷۵ هجری به پایان رسانده است از خرابه شام و از وفات دختری چهار ساله از خاندان امام حسین (ع) بدون آنکه نامی از این دختر برده باشد، سخن به میان آورده است. او این مطلب را از کتاب «حاویه فی مثالب معاویه» اثر یکی از علمای اهل سنت به نام «قاسم بن محمد بن احمد مأمونی» نقل می کند. در این کتاب آمده: «در میان فرزندان امام حسین (ع)دختری چهار ساله وجود داشت که همراه کاروان اسرا به شام رفت. اهل بیت حسین (ع) در حال اسارت، از کودکانی که پدرشان در کربلا به شهادت رسیده بودند خبر شهادت پدر را پنهان می داشتند دخترکی چهارساله از حسین (ع) شبی از خواب بیدار شد و با گریه سراغ پدر را گرفت. اهل بیت نیز با او هم ناله شدند و صدای گریه شان به گوش یزید رسید. او از علّت این گریه پرسید. قصه را برایش گفتند. یزید دستور داد سر مقدّس امام حسین(ع) را برای آن دختر ببرند. هنگامی که سر مقدّس را در مقابل او قرار دادند، او که تازه متوجه شهادت پدر خود شده بود سر پدر را برداشت و بغل نمود و شروع به سخن گفتن با سر پدر کرد. او لبان خود را بر لبان پدر نهاد و به شدّت می گریست تا اینکه از شدت گریه بی هوش بر زمین افتاد. بانوان حرم کنار آن دختر آمدند؛ اما هنگامی که او را حرکت دادند دیدند که او از دنیا رفته است. اهل بیت(ع) با دیدن این واقعه به شدّت متأثر شده و ناله سر دادند. گویند در این روز تمام اهل دمشق نیز گریان بودند.» ترمیم قبر حضرت رقیه(س) به دستور خود حضرت
مرحوم شیخ هاشم خراسانی در کتابش نقل کرده که یکی از علمای نجف به نام محمد علی شامی برایم نقل کرده که: «جد او مرحوم سید ابراهیم دمشقی که نسبش به سید مرتضی می رسید سه دختر داشت. شبی دختر بزرگش رقیه بنت الحسین علیه السلام را در خواب می بیند که به او فرمود: «به پدرت بگو به والی بگوید که قبرم را آب فرا گرفته و در اذیتم، بیاید قبر مرا تعمیر نماید.» دختر خواب خود را برای پدر بازگو کرد؛ اما سید از ترس آن که خواب صحیح نباشد و اهل سنت آنان را مسخره نمایند به این خواب ترتیب اثر نداد. شب دوم دختر وسطی ابراهیم همین خواب را دید و به پدر آن خواب را بازگو کرد. سید ابراهیم باز هم اعتنا نکرد. شب سوم دختر کوچک و شب چهارم سید شخصاً خواب دید که آن بانو ایشان را با عتاب خطاب کردند و فرمودند: «چرا والی را خبردار نکردی؟»
سید بیدار شد و صبح به سراغ والی شهر رفت و داستان را بازگو کرد. والی فرمان داد علماء و صلحای شهر اعم از شیعه و سنی غسل کرده لباس تمیز بپوشند و در حرم حاضر شوند. پس درب حرم شریف به دست هر کس که باز شد همان شخص، قبر را نبش کرده و تعمیر نماید. همه غسل کردند و نظافت نمودند و در حرم حاضر شدند؛ اما قفل جز به دست سید ابراهیم به دست هیچ یک از آنان باز نشد، پس کلنگ به دست گرفتند و بر زمین قبر زدند؛ اما هیچ یک از ضربات آنان بر زمین اثر نکرد؛ مگر ضربه سید ابراهیم. حرم را خلوت کردند و لحد را شکافتند؛ بدن و کفن آن بانو را صحیح و سالم یافتند؛ اما لحد را آب فرا گرفته بود سید بدن شریف را روی زانوی خود گذاشت و سه روز نگه داشت و مرتب گریه می کرد تا آن که لحد آن بانو را از پایه تعمیر نمودند. سید در اوقات نماز بدن را روی چیز تمیزی می گذاشت و بعد از نماز، آن را بر می داشت و بر زانوی خود قرار می داد. پس از سه روز لحد آماده شد و او بدن شریف را سر جای خود قرار داد. در این مدت به لطف عنایت آن بانوی خردسال، سید نه محتاج به آب و غذا شد و نیازمند تجدید وضو. مرحوم سید ابراهیم پسر نداشت پس در این هنگام دعا کرد تا خداوند به او فرزند پسر عطا کند با آنکه سن او از نود سال تجاوز کرده بود دعایش مستجاب شد و خداوند پسری به او عنایت نمود که او را سید مصطفی نام نهادند.»